هیچ؛ از من تو را یادی هست
ای که در گوشه تقدیر من سوخته جا خوش داری
هیچ عهدی که در آن سرد شبِ برفِ زمستان
که در آوار سترگ غم بوف
و در آن ساعت هوشیاری سوداگر سوز
با من کفش به پا
کوله به دوش
راه به پیش
و در آن شهوت رفتن به سیاهی سکوت
بستهای؛ یادت هست
.
.
.
خوب بنگر من ویران ز تو را
بر عبث ماندم و رفتی ...
مهمان...برچسب : نویسنده : moradihadio بازدید : 32